خانه
بایگانی
تماس با من


دوسشون دارم
کلام خدا
دیوان حافظ
دکترشریعتی
صمد بهرنگی


LOGO

حرفهای تنهایی من



حرفهای تنهايی من

هنر و ادبیات
مثنوی های مولوی
موسیقی آذری
شعرای معاصر
استاد فرشچیان


خانه دوست کجاست

خبرچین
درویش
آشفته بازار
کلبه صداقت
دنیای دخترک
لینکستان
سرزمین غم


آخرین نوشته ها




وبلاگها و سایتهای ایرانی

ليست وبلاگهای به روز شده

Goftegoo top 50


تعداد بازدید کننده

پشتیبان شبکه




 


Thursday, March 04, 2004

پنجشنبه 14 اسفند 1382

عنوان:بازگشت
تقدیم به قلب پاک و روح آزادت تقدیم به تو امیدوارم مورد قبول واقع شود

لرزه بر اندام تنومندت افتاده بود, به سختی نفس می کشیدی گوئی پاره سنگی بزرگ بر روی سینه های ستبر و مردانه ات قرار داده بودند یا دستی محکم قلبت را می فشرد , چه بر سر شجاع مرد شهر آمده بود سردار دلیر جبهه ها را چه شده بود که همچون مجنونان شهر با خود سخن می گفت بارها سر را بین دو دست قرار می دادی و با خود سخن می گفتی با خود چه نجوائی می کردی هیچکس نمی دانست و ندانست....
باز هم صوت آن نوای شور انگیز در آسمان طنین افکند, خواستی از جایت برخیزی و حرکتی کنی , اما نتوانستی گوئی پاهایت را بر خاک داغ آن صحرا میخ کرده بودند,
باز هم آن صدا...... چه باید می کردی جه می توانستی بکنی ,می توانستی همچون اطرافیانت بی تفاوت باشی تنها به خود فکر کنی و آینده درخشانی که وعده اش را شنفته بودی وعده هائی که تمام آرزوهائت ویا حتی بیش از آن را نیز را شامل می شد اما خوب می دانستی که این عمل تو معنای اسارت را می داد نمی خواستی یا شاید هم نمی توانستی اسیر باشی اسیر زر و زور وتزویر به آزادی و آزادمردی شهره بودی اما سالها بود که اسیر بودی اسیری بی خبر
با زهم آن صدا...... دیگر کلافه شده بودی , کاش کسی بود تا حرف دلت را می شنید هرگاه چنین تنها می شدی چهره عفیف مادرت را به یاد می آوردی و به یاد کودکیهائت آرام آرام می گریستی خواستی بازهم از مادرت مدد بگیری ,اما اما آن قدر حالت ناخوش بود که حتی چهره مادرت را نیز نمی توانستی به یاد بیاوری گوئی در این شرایط او هم تو را تنها گذاشته بود و مگر از آن شیر زن غیر از این انتظار داشتی
باز هم آن صدا..........
شرم از اعمال چند روز پیش تبدیل به بغضی محکم و جانکاه شده بود و همچون زنجیری محکم گلویت را می فشرد اشک چشمهایت تنها منتظر بهانه ای بود تا فوران نماید ترس و شک با هم آمیخته بود عقل و دل به نبرد هم آمده بودندچون چشم خود را می بستی خود را در برزخ می دیدی و چون می گشودی تنها سیاهی را می دیدی و صوت آن صدا را می شنیدی:
"آیا فریاد رسی نیست که برای برای رضای خدا به فریاد ما برسد؟... آیا.... "
هر بار که صدا را می شنیدی قلبت بیشتر می لرزید و در تصمیم خود برای رفتن به سوی مرجع صدا بیشتر مصمم می شدی
"....آیا مدافعی نیست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟....آیا..."
صوت صدا همچون ضربات پتک بر سرت فرود می آمد وقلبت را می لرزاند چه اعجازی در این کلمات بود که حال تو را دگرگون می ساخت تنها خدا می داند وبس...
باید می ماندی یا می رفتی تنها لحظه ای تعلل کافی بود تا نامت را تا ابد الدهر با نفرین ولعنت برندتصمیم خود را گرفتی درنگ را جایز نمی ندانستی هر لحظه که می ماندی بیشتر عذاب می کشیدی بر خاستی و بر روی دو پا ایستادی به سوی مرکب خویش حرکت کردی ,با طمانینه و وقاری مثال زدنی مرکبت را به سوی مرجع صدا سوق دادی آری تو رفتی ... رفتی تا عشق و آزادی را معنائی حقیقی بخشی............

تمام شد همه چیز پایان یافت دیگر در قلبت احساس سنگینی نمیکردی ,سینه ات همچون کبوتری می ماند که شوق پرواز به سوی آشیانه خویش را دارد ترس جای خویش را به دلیری و بی باکی داده بود شک تبدیل به یقین شده بود دل شوره هایت همچون ساحل دریا آرام شده بود و عقل با هزاران غبطه به دل آن را تحسین می نمود اما جنون چند برابر شده بود و سیل اشکهایت بود که از آسمان چشمهایت شروع به باریدن کرده بود....................

ساعتی بعد معشوق دلربایت همان که دین ودنیای خویش را به پایش ریخته بودی بر بالین نیمه جانت حاضر شد دست خویش را به زیر سرت برد وبه ارامی سر را بالا آورد ..سرخی خون با خاک صحرا در آمیخته بود و جلوه ای زیبا از عشق و ایثار به چهره سبزه ات داده بود.... به آرامی خاک از چهره پژمرده ات بر گرفت و لخته های خون را به کناری زد ,سرت را به سینه اش فشرد و با کلامی دلنشین در وصف سردار شجاع خویش چنین سرود:
"براستی تو هم چنان که مادرت نامیده حر و آزادمردی آزاد در دنیا و آخرت "


#FFFFFF

صفحه اصلي :: آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?