خانه
بایگانی
تماس با من


دوسشون دارم
کلام خدا
دیوان حافظ
دکترشریعتی
صمد بهرنگی


LOGO

حرفهای تنهایی من



حرفهای تنهايی من

هنر و ادبیات
مثنوی های مولوی
موسیقی آذری
شعرای معاصر
استاد فرشچیان


خانه دوست کجاست

خبرچین
درویش
آشفته بازار
کلبه صداقت
دنیای دخترک
لینکستان
سرزمین غم


آخرین نوشته ها




وبلاگها و سایتهای ایرانی

ليست وبلاگهای به روز شده

Goftegoo top 50


تعداد بازدید کننده

پشتیبان شبکه




 


Sunday, November 21, 2004


داستان دخترک کبریت فروش را همه ما یا خوندیم یا شنیدیم یا بعضیها مثل من احتمالا کارتون این داستان دیدندبه هر حال داستان درباره یک دختر بچه فقیریه که مجبوره کبریت بفروشه اما کمترکسی کبریتاشو می خره یا اصلا کسی نمی خره دقیق یادم نیست و در حالیکه توی سرمای زمستون توی خیابونای شهر داره لرزه می زنه سعی می کنه با روشن کردن کبریتا خودشو گرم کنه و با روشن کردن آخرین کبریت خودش هم میمیره...میدویند اون روزا که بچه بودم و این کارتون می دیدم پیش خودم فکر می کردم این دخترک چقدر بدبخته و یادمه تو بچه گیهام خیلی دلم براش می سوخت و حالا که کمی رو سنم رفته فهمیدم که اون فقط یک داستان بود که حتی می تونه واقعی نباشه اما داستان پسرک کلیه فروش واقعی بود و انقدر زیاده که برای مردم شهرما مثل بقیه کارای روزمره یک امر عادیه و اگه یک نفر در باره این موضوع زیاد حرف بزنه و یا تحت تاثیر قرار بگیره متهم به سادگی و احساساتی بودن وچیزای دیگه میشه اما من چند روزه دارم یک مقایسه می کنم یک مقایسه بین دخترک کبریت فروش و پسرک کلیه فروش واینکه کدوم خوشبختر هستند:
1-اول بریم سراغ مقایسه بین سن این دو..... دخترک داستان ما بدون شک خیلی کوچکتر از جوان رشید کلیه فروش بوده پس یک هیچ به نفع جوان
2-دوم بریم سراغ نوع کار یا تجارت این دو..... دخترک کبریت می فروشه و جوان عزیز این سرزمین کلیه خود را (این جوان میتونه پدرخوانده ها را یاد جوانانی بندازه که زمانی خود را فدا می کردند تا؟......راستی آقای پدر خوانده عزیز ولی نعمت گرام ما این همه جوان دادیم برای چی برای کدام آرمان؟ ....چشمهای من که داره میبینه میگه نتایج آن همه خونی که رفت این شد که ما باز خود را فدا کنیم اون روزا خود را یک باره فدای شما می کردیم و این بار ذره ذره پس کلی پیشرفت کردیم و خونهایی که دادیم حروم نشد؟!......پس جانم فدای آرمانهای پدر خواندگان عریر این سرزمین )اما بدون شک پول کلیه گرانتر از پول یک عدد کبریته و بسیار وسوسه انگیزتر پس دو هیچ به نفع پسرک
3-راستی زمان اون داستان خیلی قدیمی بود یادمه تلفن نبود اما حالا تلفن داریم . خیلی چیرای دیگه پس کلی الان خوشبختیم و این خوشبختی را بدون شک مدیون ........(شما بگید مدیون چه کسانی هستیم؟)....راستی اگه الان بیمارستان و تلفن و روزنامه همشهری و کلی چیزای دیگه نداشتیم قهرمان داستان ما چطور میتونست کلیه خود رابفروشد پس سه هیچ به نفع جوان به نفع جوان این سرزمین ایران
دیگه مقایسه بسته و هرچی بیشتر مقایسه میکنم می فهمم که جوان داستان ما خیلی خوشبخته خدایا منو ببخش که یک لحظه فکر کردم که نکنه به ما ظلم شده ...تازه فهمیدم که ما خیلی خوشبختیم ..اصلا همه ما جوونا که در ایرانیم خوشبختیم البته هرکدوم از ما یک مشکلان کوچیکی داریم مثل بیکاری و بی پولی ومشکلات روانی و ... یک چیزای دیگه که(شرم اجاره نمیده بگم) که نتیجه اش اعتیاد و فساد و قتل و خود فروشی و کلیه فروشی و ...... می شه اما مهم نیست مهم اینه که ما خوشبختیم ..مهم نیست که کلی جوون داریم که دیگه هیچ نوری برای آینده ندارند (مثل چند تا وبلاگ مشابه که این روزا خوندم و نویسنده هاشون چند تا دختر که بالای 33 یا 34 سال بودند و یکیشون نوشته بود که دیگی امیدی نداره که بتونه ازدواج کنه و یکی دیگه نوشته بود حتی حرف زدن با یک پسر .......براش مثل یک تابو شده)اصلا میدونی چیه مهم اینه که:
ما وضعمون بهتر ار سابقه.....جونز دیگه بر نمی گرده.......و همیشه حق با ناپلئونه*
انقدر عصبی و نا امیدم......... از وضع خودما نه چیزای دیگه..... که دیگه نمیتونم چیزی بگم می ترسم کار دست خودم بدم پس پایان
راستی چند تا پی نوشت
1-اول اینکه در پست قبلیم گفته بودم اون پسر گفت تا 3 روز دیگه کلیه خودشو می فروشه پس الان یکی مثل من مثل ما داره با یک کلیه زندگی می کنه........اما برای چی ؟
2*-این متن از کتاب قلعه حیوانات انتخاب کردم....


#FFFFFF

صفحه اصلي :: آرشيو

This page is powered by Blogger. Isn't yours?